وینسنت و فرندا لوپز، زوجی جوان و هنرمند از تورنتو هستند، وینسنت به عنوان یک آرتیست و فرندا موسیقی دان و صدابردار است. ازدواج آنها آنطور که بنظر میرسد ایمن نیست، از آنجایی که وینسنت موسیقی را برای فرندا تنها یک سرگرمی می پندارد و فرندا آن را با وجود احساس نا امنی نسبت به آن، به عنوان شغلش میداند. آن دو به ساوانا، جورجیا برای تعطیلان سفر می کنند جایی که با یک مادر و پسر، کمیلیا و هارولد کارا، ویولونیست سابق کنسرت و تهیه کننده کلیپ های کوچک و تبلیغاتی، آشنا میشوند. همبستگی ای فوری میان فرندا و کمیلیا بخاطر موسیقی شان شکل میگیرد، توجهی که وینسنت هیچگاه نمیتوانست نشان دهد. همبستگی آنها کمی هم بخاطر داستان های به وضوح اغراق آمیز کمیلیاست. پس از رفتن وینسنت و هارولد پی کاری مشترک و پس از مشاجره وینسنت و فرندا درباره موسیقی و شغلش، فرندا از کمیلیا میخواهد که با هم به تورنتو برگردند و در کنسرت براهام ویلون کنتسرتو در تئاتر وینتر گاردن شرکت کنند، که عین اجرای همان قطعه در همان مکان توسط کمیلیا، سال ها قبل است. کمیلیا میپذیرد. سفر دو زن نه تنها پر از ماجراجویی است(خصوصا پس از تصادفی بد با ماشین وینسنت)، بلکه جزوی از گذشته و آینده هردو شان میشود. در همان زمان وینسنت و هارولد به ساوانا بازمیگردند و متوجه نبود آن دو میشنوند؛ هم زمان که وینسنت و هارولد به دنبالشان میگردند، در آخر هر یک از دو مرد باید فکری برای رفع مشکل، روابط خراب شده شان بردارند...